شهید مهدی زین الدین | معراج شهدا | MerajShohada.ir | زندگی نامه، وصیت نامه، خاطرات و آلبوم تصاویر شهدای جنگ تحمیلی
خاطرهای از بسیجی لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب در باره شهید زینالدین:
یکی از بسیجیان لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب این گونه روایت کرده است: یکی از شب ها که نوبت نگهبانی داشتم، بعد از اتمام پستم ، خسته و کوفته آمدم به سنگر تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. دیدم بیرون چادر کسی خوابیده است. از فرط بی خوابی مغزم کار نمی کرد. گمانم آمد همان برداری است که نوبتش است. با قنداق اسلحه به پهلویش زدم و خوابش را پاره کردم و گفتم:«پاشو، نوبت نگهبانی شماست.»
آن بنده خدا هم بلند شد، و اسلحه را گرفت و خسته نباشیدی گفت و رفت سر پست . از زور خستگی، اصلا صورتش را ندیدم.
شاید حدود یک ساعت بعد، برادری که باید بعد از پست من نگهبانی می داد بیدارم کرد و گفت: «چرا من رو بیدار نکردی؟! پست و همین طوری ول کردی به امان خدا؟ اسلحه رو کجا گذاشتی؟ الان پاسبخش بیاد ، آبرو نمی مونه برامون.»
از تعجب خواب از سرم پرید. گفتم: «من دیشب به هوای تو ، یه بنده خدایی رو بیدار کردم. اونم اسلحه رو گرفت و رفت.»
یاد اسلحه که افتادم ، دلم خالی شد. مثل فشنگ از جا پریدم و رفتم سر پست نگهبانی. اصلا امیدوار نبودم کسی را آن جا ببینم ، اما دیدم. کنارش که رفتم ، قبل از این که خودش را بشناسم ، اسلحه خودم را شناسایی کردم. خیالم که راحت شد ، تا آمدم حرفی بزنم ، چشمم روی صورت آن بنده خدا قفل شد. اول فکر کردم اشتباه کردم ولی زود مطمئن شدم که ایشان فرمانده لشکرمان ، «آقا مهدی زین الدین» هستند.
زبانم نمی چرخید که یک کلمه حرف بزنم. از خجالت قلبم می خواست بایستد. بماند که با چه زحمتی ، آقا مهدی را راضی کردم که اسلحه را به خودم بدهد و برود استراحت کند. اصرار داشت که پست را تمام کند و من بروم استراحت کنم.
ظاهرا ایشان نصف شب از شناسایی بر گشته بود. وقتی می بیند بچه ها توی چادر خوابیدند، برای آن که خواب آن ها را به هم نزند ، همان جا بیرون چادر می خوابد که از بخت بد ، من سر رسیدم و بیدارش کردم.
خاطرهای از سردار علی حاجی زاده یکی از همرزمان شهید زین الدین:
شهادت شهید زینالدین تعبیر خواب یکی از همرزمان ما بود.
۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدی زینالدین با ماشینی که به دستور وی از لجستیک لشکر به بنده واگذار شده بود با شهید زین الدین به مقر لشکر در سردشت آمدیم و شب خاطرهانگیزی را با هم سپری کردیم؛ فردای آن شب شهید زینالدین از بنده کلید ماشین را خواست؛ بنده به شهید زینالدین گفتم «این ماشین هم مثل موتور شهید همت در جزیره مجنون نشود».
وی به ماجرای موتور شهید همت اشاره کرد و گفت: در جزیره مجنون یک موتور داشتم و آن را در اختیار هیچ کسی قرار نمیدادم؛ هر کسی که پیش شهید زینالدین میرفت تا وی وساطت کند که موتور را به او دهم، نتیجهای نداشت؛ شرایط به همین منوال سپری شد تا اینکه در عملیات خیبر در جزیره مجنون متوجه شدم که موتور نیست ، به سرعت پیش شهید زینالدین رفتم و جریان را با او در میان گذاشتم شهید زینالدین به من گفت « نگران نباش، حاج همت به موتور احتیاج داشت، به همین دلیل از من خواست که آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد کنم و موتور را به او دادم» ولی بعد از چند ساعت متوجه شدیم که حاج همت بر اثر اصابت خمپاره روی موتور به شهادت رسیده است.
با درخواست شهید زینالدین کلید ماشین را به وی دادم و خودم به مهاباد آمدم، نصف شب یکی از بچههای شاهرود خوابی دیده بود که رژیم بعث لشکر را بمباران کرده است و همه بچهها ایستادهاند و قلبهایشان آتش گرفته است.
صبح آن روز به سراغ یکی از بچههایی که تعبیر خواب میدانست، رفتیم و او گفت «قرار است بلایی به سر لشکر بیاید، بروید صدقه جمع کنید و دعای رفع بلا را بخوانید»؛ کمتر از چند ساعت متوجه شدیم که شهید زین الدین و برادرش مجید در همان ماشینی که ۲ روز قبل از بنده تقاضا کرده بودند به شهادت رسیدند و خبر شهادت مهدی زینالدین تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبیر شد.
ده خاطره از شهید مهدی زینالدین:
۱) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»
۲) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
۳) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
۴) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»
۵) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.
۶) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»
۷) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
۸) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
۹) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.
۱۰) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمیرسم کمکتون کنم. ولی ظرفهای شب با من»
شهید مهدی زین الدین